مازیار جان مازیار جان ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

مازیار مامان و بابا

داریم میریم سفر

  دوستان عزیز وبلاگی : مازیار به همراه مامان و بابا و دایی محمدش داره میره سفر دعا کنید      سفر خوبی داشته باشیم و منم قول میدم            وقتی برگشتم خاطرات خوب سفر رو براتون تعریف کنم.  دوستتان داریم ...
15 خرداد 1392

واکسن مازیار

             امروز در تاریخ 92.3.1 3 مازیار جوووووونم واکسن 4 ماهگیشو زد.  ساعت 9 صبح بود که بابایی تلفن زد و ما رو از خواب بیدار کرد  و من هم مازیار رو توی خواب لباساشو عوض کردم و صبحانه خوردم و بابایی هم  از محل کارش مرخصی گرفت و اومد دنبال من و مازیار که تنهایی نریم  و  3 نفری رفتیم  خانه بهداشت . پسرم هر روز این وقت صبح خواب بود و وقتی چشماشو باز کرد و متوجه شد بیرون از خونه است خوشحال شد و لبخند زد.   مازیار در آغوش پدر اونجا به بچه ها و نی نی ها لبخند میزد و حسابی دست و پا میزد  و من هم مشغول تشکیل پرونده بهدا...
13 خرداد 1392

5 ماهگی

  ای دردانه ی زندگی ما مازیار جان  ماه شدن عمرت مبارک                                                                             برایت آرزو دارم که نور نازک قلبت٬ به تاریکی نیامیزد. که چشمانت٬به زیبایی ببیند زندگی ها را. چو باران٬آبی و زیبا بباری٬شادمانه روی گرد غم به دور از دل گرفتن ها.   ...
11 خرداد 1392

پدرم دوستت دارم

                        نصیحت های بابایی به پسرش مازیار :   آنچه را گذشته است فراموش كن و بدانچه نرسيده است رنج و اندوه مبر   قبل از جواب دادن فكر كن   هيچكس را تمسخر مكن   نه به راست و نه به دروغ قسم مخور   خود براي خود، زن انتخاب كن   به شرر و دشمني كسي راضي مشو   تا حدي كه مي‌تواني، از مال خود داد و دهش نما   كسي را فريب مده تا دردمندنشوي   از هركس و هرچيز مطمئن مباش   فرمان خوب ده تا به ره ...
9 خرداد 1392

پسرم در کنار اولین سفره هفت سین زندگی اش

     پسرم امیدوارم سال خوبی را همراه با سلامتی در کنار هم سپری کنیم.                اگر چه یادمان میرود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا رو شکر                                                          که نوروز هر سال این فکر را به یادمان میاورد.   &...
3 خرداد 1392

روزهای بدو تولد پسرم

به میمنت تولدت  تمامی فامیل و دوستان وآشنایان برای عرض تبریک و دیدن شما  به خونه باباجون اومده که جا داره اینجا از همشون سه نفری(من و پدر و شما) تشکر کرده و انشاا... همیشه به شادی دور هم جمع بشیم  و  براشون جبران کنیم.               این شاخه های گل  تقدیم تک تک آنها: ...
3 خرداد 1392

رفتن به زادگاه پدر و مادر

به دلیل دست ی تنها بودن به قول معروف و به خاطر نداشتن تجربه بچه داری و طبق رسم و رسومات گذشته و همچنین نیاز به کمک و همیاری خانواده در روزهای سخت بدو تولد شما راهی شهر و دیار م شده تا بتونم راحتتر و بهتراز شما پسر گلم مراقبت کنم و پدر هم به دلیل شرایط کاریش به اهواز برگشت ولی هر هفته سعی میکرد به دیدنمون بیاد.   و شما در اولین مسافرتت  که به مدت چهار ساعت طول کشید  کاملا در خواب ناز بودی بدون اینکه حتی تکان بخوری . فدای پسرم که ماشین خیلی دوست داره   و وقتی رسیدیم خونه برای سلامتی و رفع  قضا وبلا از شما مامان جون و بابا جون زحمت کشیده و  گوسفندی را برای شما قربونی کردند.  که دستشون در...
3 خرداد 1392

زردی مازیار و بستری شدنش در بیمارستان ابوذر

سه روز پس از تولدت با زردی خیلی بالا ( 22 bili ) بستری شدی و مادر با اینکه خودش نیاز به استراحت داشت با جون و دل تا سه شب در بیمارستان با سختی فراوان بدون اینکه چشم رو هم بذاره و تنهایی از شما پرستاری کرذ به امید به دست آوردن سلامتی دوباره پسرش. (چون احتمال اینکه خون شما عوض بشه خیلی زیاد بود.) که با توکل به خداوند بزرگ شما بهبود یافته و با (bili 8) از بیمارستان مرخص شدی . وقتی برای اولین بار میخواستی بری توی دستگاه ساعتها بیقراری کردی تا به اون نور عادت کردی و جوری شد که همش خواب بودی و خمار وحتی برای شیر خوردن هم بیدار نمیشدی.و خیلی صبور بودی (اینجاشو به خودم رفتی ) همه نی نی ها وقتی ازشون برای آزمایش تست خون میگرفتند گریه میکردن و...
3 خرداد 1392

بیا اینجا رو ببین مازیار چه کرده !!!!

مازیار جان مامان ببخشی خیلی کم وقت میکنم وب رو آپ کنم .چون شما ماشالله کنجکاو شده ای و به قولی کاملا دست و پای منو بستی و فقط میخوای بشینم کنارت و باهات صحبت کنم و همه چیز رو بهت معرفی کنم و اینکه بابایی 4 روز ما رو تنها /داشته بود و رفته بود شهرستان و منم چون لپ تاب نبود فقط با گوشیم وب شما رو بازدید میکردم .            دیشب  متوجه شدیم بله !!!!!!!!! بدلیل اینکه همه زنگ میزنن  از دلتنگی که صدای شما رو بشنوند شما به گوشی موبایل و گوشی تلفن علاقه پیدا کردی و مدام بی تابی میکردی تا اونا رو بزاریم توی دستت و شما هم اونا رو بزاری توی دهنت . ای جان پسرم اینا که خوردنی نیست...
3 خرداد 1392
1